و اما روایات در حُسنِ خُلق پس چنین است‌ 

روایت اول
از «اَنَسِ بنِ مالک» منقول است که گفت : وقتی در خدمت حضرت رسول‌صلی الله علیه وآله وسلم بودم و بر تن شریف آن جناب بُردی بود که حاشیه و کنار آن غلیظ و زِبْر بود ، که ناگاه عربی بیابانی نزدیک آمد و ردای آن حضرت را گرفت و سخت کشید به نحوی که حاشیه ردا در بُنِ گردنِ آن جناب اثر کرد . پس گفت : ای محمّد! بار کن بر این دو شتر من از مالی که نزد تو است ، زیرا که آن مال خدا است نه مال تو و نه مال پدر تو .
حضرت در جواب او سکوت نمود ، آنگاه فرمود : مال ، مال خدا است و من بنده خدا هستم . پس فرمود : آیا قصاص بکنم از تو ای اَعرابی؟ گفت : نه . حضرت فرمود : چرا؟ گفت :زیرا که شیوه و خُلقِ تو آنست که بدی را به بدی مکافات نکنی . حضرت خندید و امر فرمود که بر یک شترِ او جو بار کردند و بر شتر دیگرش خرما ، و به او مرحمت فرمود .(257)
مؤلف گوید که ذکر کردنِ من این روایات را در این مقام به جهت تبرّک و تیمّن است نه برای بیان حُسن خُلق حضرت رسول‌صلی الله علیه وآله وسلم یا ائمه هدی‌علیهم السلام ، زیرا شخصی را که حق تعالی در قرآن کریم به «خُلق عظیم» یاد فرماید و علمای فریقَیْن در سیرت و خصال حمیده‌اش کتابها نوشته باشند و عُشری از اَعشارِ آن را احصاء ننموده باشند ، دیگر چیز نوشتن من در این باب سماجت است . وَ لَقَد اَجادَ مَنْ قال :
مُحَمَّدٌ [صلی الله علیه وآله وسلم سَیِّدُ الْکَوْنْینِ وَ الثَّقَلَیْنِ
وَ الْفَریقَیْنِ مِنْ عُرْبٍ وَ مِنْ عَجَمٍ
فاقَ النَّبِیّینَ فی خَلْقٍ وَ فی خُلُقٍ
وَ لَمْ یُدانُوهُ فی عِلْمٍ وَ لا کَرَمٍ
وُ کُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ [صلی الله علیه وآله وسلم مُلْتَمِسٌ
غَرْفاً مِنَ الْبَحْرِ اَوْ رَشْفاً مِنَ الدِّیَمِ
وَ هُوَ الَّذی(258) تَمَّ مَعْناهُ وَ صُورَتُهُ
ثُمَّ اصْطَفاهُ حَبیباً بارِی‌ءُ النَّسَمِ
مُنَزَّهٌ عَنْ شَریکٍ فی مَحاسِنِهِ
فَجَوْهَرُ الْحُسنِ فیهِ غَیْرُ مُنْقَسِمٍ
فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فیهِ اَنَّهُ بَشَرٌ
وَ اَنَّهُ خَیْرُ خَلْقِ اللَّهِ کُلِّهِمْ(259)
روایت دوم
از «عِصامِ بْنِ الْمُصْطَلَقِ شامی» نقل شده که گفت : وقتی داخل مدینه معظّمه شدم ، حسین بن علی‌علیهما السلام را دیدم ، پس به عَجَب آورد مرا روش نیکو و منظر پاکیزه او ، پس حسد واداشت مرا که ظاهر کنم آن بغض و عداوتی را که از پدر او در سینه داشتم ، پس نزدیک شدم و گفتم : توئی پسر ابو تراب؟ - معلوم باشد که اهل شام از حضرت امیرالمؤمنین‌علیه السلام به «ابو تراب» تعبیر می‌کردند و گمان می‌کردند که به این اسم ، تنقیص آن جناب می‌کنند و حال آنکه هر وقت ابو تراب می‌گفتند گویا حُلِیّ و حُلَل به آن حضرت می‌پوشانیدند - .
بالجمله «عصام» گفت : به امام حسین‌علیه السلام گفتم : تویی پسر ابو تراب؟ فرمود : بلی .
فَبالَغتُ فی شَتْمِهِ و شَتْمِ اَبیهِ؛ یعنی «هر چه توانستم دشنام و ناسزا به آن حضرت و پدرش گفتم»
فَنَظَرَ اِلَیَّ نَظْرَةَ عاطِفٍ رَؤوفٍ پس نظری از روی عطوفت و مهربانی بر من کرد و فرمود :(260)
اَعوُذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ ، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم ، «خُذِ الْعَفْوَ وَ أمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلینَ - اِلی قَوْلِهِ تَعالی - ثُمَّ لا یُقْصِروُنَ»(261)
-
و این آیات اشاره است به مکارم اخلاق که حق تعالی پیغمبرش [صلی الله علیه وآله وسلم را به آن تأدیب فرموده . از جمله آنکه به میسورِ از اخلاقِ مردم اکتفا کند و مُتَوَقِّعِ زیادتر نباشد و بدی را به بدی مکافات ندهد ، و از نادانان رو بگرداند ، و در مقام وسوسه شیطان پناه به خدا گیرد - .
ثمّ قال : «خَفِّضْ عَلَیْکَ ، اِسْتَغْفِرِ اللَّهَ لی وَ لَکَ» .
پس به من فرمود : آهسته کن و سبک و آسان کن کار را بر خود ، طلب آمرزش کن از خدا برای من و برای خود .(262) همانا اگر تو طلب یاری کنی از ما ، تو را یاری کنیم و اگر طلب عطا کنی تو را عطا کنیم ، و اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد کنیم .
«
عصام» گفت : من از جسارت‌های خود پشیمان شدم . آن حضرت به فراست یافت پشیمانی مرا . فرمود :
«
لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغفِرُ اللَّهُ لَکُم وَ هُوَ اَرْحَمُ الرَّاحِمین» .
و این آیه شریفه حکایت کلام حضرت یوسف پیغمبرعلیه السلام است به برادران خود که در مقام عفو از تقصیرات آنها فرموده که : «عتاب و ملامتی نیست بر شما ، بیامرزد خداوند شماها را و او است اَرحَمُ الرّاحِمین» .(263)
پس آنجناب فرمود بمن که تو از اهل شامی؟ گفتم : بلی . فرمود : «شِنْشِنَةٌ اَعْرِفُها مِنْ اَخْزَمِ» و این مَثَلی است که حضرت به آن تَمَثُّل جُست حاصل آنکه این دشنام و ناسزا گفتنِ به ما عادت و خوی اهل شام است که مُعاویه در میان آنها سُنَّت گذاشت پس فرمود : «حَیَّانَا اللَّهُ وَ اِیَّاکَ» هر حاجتی که داری به نحو اِنبِساط و گشاده رویی حاجتِ خود را از ما بخواه که می‌یابی مرا در نزد أفضلِ ظنِّ خود به من اِنشاءَ اللَّهُ تَعالی
«
عصام» گفت :از این اخلاق شریفه آن حضرت در مقابل آن جسارت‌ها و دشنام‌ها که از من سر زد چنان زمین بر من تنگ شد که دوست داشتم که به زمین فرو روم ، لاجرم از نزد آن حضرت آهسته بیرون شدم در حالی که پناه به مردم می‌بردم به نحوی که آن جناب ملتفت من نشود و مرا نبیند ، لکن بعد از آن مجلس نبود نزد من شخصی دوست‌تر از آن حضرت و از پدرش .(264)
مؤلف گوید که صاحب «کشّاف» در ذیل آیه شریفه «لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» - که حضرت سیّدالشّهداءعلیه السلام تمثّل به آن جُست - روایتی از حُسنِ خُلقِ یوسفِ صِدّیق نقل کرده که ذکرش در اینجا مناسب است . و آن روایت این است که برادران یوسف‌علیه السلام پس از آنکه شناختند یوسف را ، برای آن جناب پیغام دادند که تو ما را می‌خوانی صبح و شام سَرِ سفره خود ، ما خجالت می‌کشیم و حیا می‌کنیم از تو ، به واسطه آن تقصیراتی که از ما نسبت به جناب تو سر زده .
حضرت یوسف‌علیه السلام فرمود : چرا حیا می‌کنید و حال آنکه شما سبب عزّت و شَرَفِ من هستید؟ زیرا که اگر چه من بر اهل مصر سلطنت دارم لکن ایشان به همان چشم اوّل به من نظر می‌کنند و می‌گویند :
«
سُبْحانَ مَن بَلَّغَ عَبداً بیعَ بِعِشْرینَ دِرْهماً ، ما بَلَغَ»
«
مُنَزّه است خداوندی که رسانید بنده‌ای را که بیست درهم خریده شده به این مرتبه از رفعت»
و به تحقیق که من الآن به واسطه شما شَرَف پیدا کردم و در چشمها بزرگ شدم ، زیرا که دانستند شما برادران مَن هستید و من عبد نبودم بلکه نواده ابراهیم خلیلم .(265)
و نیز روایت شده که چون حضرت یعقوب و یوسف به هم رسیدند یعقوب پرسید : پسر جان بگو برایم که چه بر سرت آمد؟ گفت : بابا مپرس از من که برادرانم با من چه کردند ، بلکه بپرس که حق تعالی با من چه کرد .(266)
روایت سوم
شیخ مفید و دیگران روایت کرده‌اند که در مدینه طیّبه مردی بود از اولاد خلیفه دوم که پیوسته حضرت امام موسی‌علیه السلام را اذیّت می‌کرد و ناسزا به آن جناب می‌گفت هر وقت که آن حضرت را می‌دید ، و به امیرالمؤمنین‌علیه السلام دشنام می‌داد ، تا آنکه روزی بعضی از کسان آن حضرت عرض کرد که بگذار ما این فاجر را بکشیم ، حضرت ایشان را نهی کرد از این کار ، نهی شدیدی ، و زجر کرد ایشان را و پرسید که آن مرد کجاست؟ عرض کردند در یکی از نواحی مدینه مشغول زراعت است . حضرت سوار شد از مدینه به دیدن او تشریف برد .
وقتی رسید که او در مزرعه خود توقف داشت . حضرت به همان نحو که سوار بر حمار بود داخل مزرعه او شد . آن مرد صدا زد که زراعت ما را نمال ، از آنجا نیا . حضرت به همان نحو که می‌رفت ، رفت تا رسید و نشست نزد او و با گشاده‌رویی و خنده سخن گفت ، و سؤال کرد از او که چه مقدار خرج زراعتِ خود کرده‌ای؟ گفت : صد اشرفی . فرمود : چه مقدار امید داری از آن بهره ببری؟ گفت : غیب نمی‌دانم .حضرت فرمود : من گفتم چه اندازه امید داری عایدت بشود؟ گفت : امید دارم که دویست اشرفی عاید شود .
پس حضرت کیسه زری بیرون آوردند که در آن سیصد اشرفی بود ، و به او مرحمت کرد و فرمود : این را بگیر و زراعتت نیز باقی است و حق‌تعالی روزی خواهد فرمود تو را در آن آنچه امیدواری .
عُمَری برخواست و سر آن حضرت را بوسید و از آن جناب درخواست که از تقصیرات او بگذرد و او را عفو فرماید . حضرت تبسم فرمود و برگشت .
پس از این عُمَری را در مسجد دیدند نشسته ، چون نگاهش به آن حضرت افتاد گفت :
«
اَللَّهُ اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» .(267)
اصحابش با وی گفتند که قصه تو چیست ، تو پیش از این غیر این می‌گفتی؟ گفت : شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید ، پس شروع کرد به آن حضرت دعا کردن . اصحابش با او مُخاصَمَه کردند ، او نیز با ایشان مخاصمه کرد .
پس حضرت به کسان خود فرمود که کدام یک بهتر بود ، آنچه شما اراده کرده بودید یا آنچه من اراده کردم؟ همانا من اصلاح کردم امر او را به مقدار پولی و کفایت کردم شرّ او را به آن .(268)



نظر بدهید

لینک ثابت - نوشته شده توسط عبدالله افشاری در یادداشت ثابت - چهارشنبه 94 تیر 4 ساعت ساعت 7:28 عصر